عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

لباس خواب

سلام شیرینم      دیشب موقع خواب وقتی برقها رو خاموش کردم که بخوابیم گفتی مامان من که هم مسواکمو زدم ،دستشویی هم رفتم ( پسرم دیگه کاملا مستقل شده خودش  دستشویی میره ، خودشو میشوره و لباسش رو هم درنمیاره ) حالا لباس خواب میخوام یه کم نگاهت کردم و گفتم چه لباس خوابی ؟ جواب دادی: یه لباس خواب آبی مثل بکتاپوس .اولش هنگ کردم ولی خیلی زود متوجه منظورت شدم .منظورت اختاپوس توی کارتون باب اسفنجی بود . بعدش هم گفتی آخه اختاپوس هر وقت میخواد بخوابه لباس خواب آبی میپوسه .الهی مامان فدات شم آخه اختاپوس هم شد الگو که هر کاری میکنه شما هم تکرارش میکنی البته اینا همه به خاطر علاقه زیاد به این کارتونه و من هم قول...
29 مرداد 1392

جیگر طلای مامان خانوم شده

سلام نفسم    دیشب از حمام که دراومدی نگذاشتی با سشوار موهاتو خشک کنمو گفتی مامان حوله سرم کن من هم حوله سرت کردم و نتیجه اش این شد : وبعد هم که موهاتو خشک کردم نمیگذاشتی بعد از این همه مدت دو تا عکس درست و حسابی ازت بندازم و باز هم این شد : فدای اون چشمات مادر ...
28 مرداد 1392

تولد و گردش

سلام نازدونه یکی یکدونه گل تو خونه        عزیزم جونم برات بگه که روز پنج شنبه صبح با همدیگه رفتیم خرید و به انتخاب شما یک هدیه خوشگل برای تولد طیبه جون خریدیم .یک چراغ خواب خوشگل چوبی شکل زرافه که شکمش از نارگیل درست شده بود و خیلی ناز بود . شب هم با همدیگه رفتیم خونه عروس و داماد جدید(دایی محمد رضا و طیبه جون ) به صرف شام .عروس خانوم کلی زحمت کشیده بود و غذاهای خوشمزه و سالادهاو ژله های رنگارنگ خیلی خوشمزه ای هم آماده کرده بود .بعد از شام هم مراسم تولد داشتیمو و کلی بهمون خوش گذشت البته اولش شما کمی بد اخلاقی کردی ولی کمی که گذشت بهتر شدی مامان جون و باباجون اینا هم امروز از مشهد برگشتن و برات یک بلوز خوش...
26 مرداد 1392

تعطیلات

سلام ماه من      عزیزم ببخش که اینروزها سرم خیلی شلوغه و نمیتونم هر روز برات بنویسم مامانی . روز پنج شنبه با همدیگه از خواب بیدار شدیم و بعد از صبحانه دادن به شما با هم رفتیم شهریار به قصد خرید مانتو.تا ظهر کلی با هم گشتیم و من برای شما کلی خرید کردم و دریغ از پیدا کردن یه مانتو برای خودم . خلاصه ظهر بود که با هم برگشتیم خونه .روز جمعه که عید هم بود قرار بود صبحش بریم خونه مامان بزرگ اینا و شب هم شام بریم خونه دایی حسین اینا و با علیرضا  و هدی خداحافظی کنیم ( باز هم مهاجرت به آمریکا).مامان بزرگ اینا که خونه نبودن و نشد که بریم خونشون ولی بعد از ظهر با هم رفتیم خونه دایی حسین اینا خیلی شب دلگیری...
21 مرداد 1392

این دو سه روز

سلام ماه من      چند روزیه که حسابی سرم شلوغه .بخاطر جابجا کردن برنامه  اداره از شنبه برامون کلاس گذاشتن.هرروز 8 تا 4 بعد از ظهر .روز جمعه رفتیم خونه مامان جون اینا و من فکر کردم بهتره که اونجا بخوابیم و صبح که شما خوابی من برم کلاس آخه کلاسمون از محل کارم خیلی فاصله داره و من نمیتونستم ببرمت مهد و بعد برم کلاس (کاری که امروز به اجبار انجامش دادم) .خلاصه شب با هم خوابیدیم خونه مامان جون اینا و صبح من زمانی که شما خواب بودی از خونه رفتم بیرون حدودای ساعت 10 بود که زنگ زدم به مامان جون که باباجون گوشیو برداشت و گفت که ساعت 9 از خواب بیدارشدیو و کلی گریه کردیو بعد هم یه کاری که خیلی وقته انجام نمیدی رو انجام دا...
14 مرداد 1392

تولد بابایی

سلام عزیزکم    امروز تولد باباییه گلم .میخواهیم با هم بعد از ظهر سورپرایزش کنیم .بابایی مهربون دوستت داریم .تولدت مبارک . پ.ن: بعد از ظهر یکراست از اداره مامانی سوار ماشین شدیم و رفتیم کرج جلوی اداره بابایی .احسان مامان هم کلی ذوق میکرد که رفتیم پیش بابایی بعد به بابایی گفتیم که میخواهیم براش کت و شلوار بخریم (آخه بابایی علی رغم داشتن 10 دست کت و شلوار باز هم عاشق کت و شلواره )بعد با هم رفتیم فروشگاه گراد که اصلا جالب هم نبود بعد به بابایی گفتیم بریم هاکوپیان اولش بابایی گفت نه آخه قیمتهاش خیلی بالاست ولی بالاخره رفتیمو یه کت و شلوار فوق العاده شیک سرمه ای با راه های آبی رنگ خریدیم .مبارکت باشه بابایی .وقت...
5 مرداد 1392
1